بیش از دو ماه است که سوگوار مادرم هستم، در این مدت بسیار به مرگ و بیش از آن به زندگی فکر کردم، آنچه نوشتم حاصل فکرهای گاه و بی گاه مبتنی بر تجربه زیسته ام است. خوشحال می شوم نوشته ام را با تاملات یا تجارب شخصی خودتان تکمیل کنید.
اول؛ دنیای بی قاعده مرگ
اولین بار که با مرگ یک جوان روبرو شدم سال اول دانشکده بود که یکی از همکلاسی های پرشور کلاس همراه مادرش در ایام تعطیلات نوروز آن سال تصادف کردند. پیش از آن همه موارد درگذشتی که دیده بودم درون فامیل و از افراد مسن بودند. این مواجهه از این نظر مهم است که فهمیدم مرگ لزوما با مفهوم پیری هم نشین نیست. بعدها مواردی از فوت افرادی را دیدم که بسیار با انگیزه بودند، غرق آرزوهایشان بودند، نابغه بودند، مفید و موثر بودند، نیکوکار بودند ... فهمیدم زمان مرگ قاعده قابل فهمی برای بشر ندارد. پیش از آن در اندیشه ورزی های درونی ام گمان می کردم کسی که یک پروژه مثبت، انگیزه والا و تاثیرگذاری خاص دارد دیرتر می میرد اما این تصور اشتباه در طول زمان فروریخت.
دوم؛ میزان شناخت از متوفی، دامنه احساسات افراد را دگرگون می کند
شاید اخبار «مرگ» یکی از معمولی ترین خبرهاست. کشته شدن چند نفر در حوادث جاده ای و چند ده یا چند صد نفر در زلزله و چند هزار نفر در جنگ ها برای ما متعارف است. اینها خبر است. مثل هر خبر دیگری. ما هرگز با سوژه ارتباطی انسانی برقرار نمی کنیم. به نظر من مرگ، این روزها برای مخاطبان ارزش خبری خاصی ندارد مگر آنکه آن شخص برای مخاطب مهم باشد مثلا به واسطه شهرتش (به هر طریق) یا اینکه خبر مرگ همراه ارزش خبری دیگری مثل «فراوانی» باشد که مثل اخبار زلزله چند صباحی برایمان مهم تلقی شود. متاسفانه همین. مرگ وقتی خبر است، احساسات ما را درگیر نمی کند. ما می توانیم پشت میزمان بنشینیم، چای بنوشیم و پیگیر اخبار واژگونی اتوبوس دانشگاه و سقوط هواپیما و کشته شدن صدها نفر در حادثه ای در آن سوی کره زمین باشیم اما همین مای بی خیال سرخوش که نوشیدن چای و خواندن اخبار مرگ انسانها برایمان فعالیتی روزمره است، می توانیم در یک لحظه با شنیدن خبر فوت یک عزیز برای مدتهای طولانی غمگین شویم، درد بکشیم، بی تاب شویم، بگرییم و ...
سوم؛ معنابخشی افراد به هستی ، زندگی و مرگ، نوع سوگواریشان را متفاوت می کند
بعضی ها بعد مرگ عزیزانشان اولین متهم دادگاه درونی شان خداست و مهمترین سوالشان این است که چرا این شخص باید می مرد؟ چرا در این سن؟ چرا به این نحو و ... آنها معمولا بی تابند. اما بعضی ها که مرگ را مشیت پروردگار تلقی می کنند. به جهان پس از مرگ باور دارند و آن جهان را به واقع سرای باقی تصور می کنند به نظر می رسد که آرام ترند.
به نظر من همه آدم ها می توانند روی یک طیف که یک سر آن معنابخشی مادی و سوی دیگر معنابخشی الهی یا معنوی است جایی برای خود بیابند. به نظر من دسته دوم به سویه معنوی تر نزدیکترند. نوشتن این بخش برایم سخت است زیرا نمی دانم حقیقتا برای آنها که در سویه معنوی ترند چه فرایندی هنگام مرگ فرد عزیزی رخ می دهد. در سویه الهی هم تو باورمندی هم گویی قرار دلت از جای دیگری می آید گویی همانی که به او باور داری به کمکت می آید. این آرامش تنها محصول معنابخشی تو نیست. این آرامش و صبر هدیه ای است از سوی پروردگارت.
نام این تامل را در یادداشت هایم گذاشته بودم «آنچه باید بیاموزم» این بخش برای من هنوز ناتمام هست...
چهارم؛ زمان: نسبی و سیال
گذشت زمان برای افراد سوگوار متفاوت است. گاهی زمان کشدار و طولانی است. گاهی بسیار سریع می گذرد. من خوب به یاد دارم هفته های اول دوست داشتم بنشینم و فکر کنم. نمی توانستم سرعت و شتاب جهان اطرافم را بپذیرم و با آن همراه شوم. برنامه ها و کارها و قرارها و ددلاین ها سر جایشان بود. عقربه ها می گذشت اما تو نشسته بودی سر جایت و آرام و ساکت بودی. نه گریان و بی تاب. فقط ساکت. انگار دوست داشتی در زمان یک حفره یا شکاف به وجود بیاید به درون آن بروی و بعد از آن که به اندازه کافی به آنچه رخ داده فکر کردی بیایی بیرون و ببینی زمان سر جایش است و به همه کارهای روزمره می رسی.
پنجم؛ نوسان خاطرات
خاطرات مشترکی که با عزیز درگذشته داری گاهی محو می شوند گاهی هجوم می آورند. به همین دلیل است که سوگواران گاهی که همه گریه می کنند آرامند و گاهی که همه آرامند و درگیر روزمرگیها، می گریند. در واقع آنها از قواعد ذهنی خودشان پیروی می کنند. اگرچه جهان بینی افراد در پذیرش یا نپذیرفتن مرگ تاثیر دارد اما حال و هوای همه سوگواران بسته به خاطرات و رویاها متفاوت است. بخشی از تجربه ها برای من دشواتر است. مواردی که هنوز بعد از دو ماه نتوانستم سراغشان بروم آهنگهایی است که مادرم دوست داشت و ویدئوهایی که گرفته بودم و او در آنها حضور داشت.
شش؛ مدت سوگواری
سوگواری فرایندی است که در یک لحظه تمام می شود و در عین حال تا در این جهان زنده ای تمام نمی شود. وقتی عزیزی فوت می کند پذیرش واقعیت همان لحظه اول است. همه مراسم ها و آیین ها احتمالا برای آن است که در همان چهل روز غم ها به پایان برسد و با موضوع کنار بیایی. برای من این اتفاق خیلی سریع رخ داد. همان لحظه که خبر را شنیدم همان لحظه همه چیز تمام شد. آنچه دوست نداشتم رخ دهد رخ داده بود. من خیلی سریع به وضعیت عادی برگشتم. سرکار رفتم. خندیدم. درسهایم را خواندم و از زندگی لذت بردم. در عین حال من دیگر هرگز آن آدم قبلی نخواهم بود. وقتی سوگوار عزیزی می شوی بخشی از وجودت کاسته می شود و آن بخش هرگز به حالت قبل برنمی گردد. البته من تصور می کنم که این کاسته شدن گاهی می تواند موجب تکامل بیشتر انسان شود بسته به آنکه چگونه به آن معنا دهیم.