«هرمان هسه» جایی حوالی دهکدهی «مونتانولا»ی سوییس در حال قدمزدن است. از گذرگاهی در کوههای آلپ عبور میکند. او شوقِ خود را از صحراگرد بودن پنهان نمیکند. وارد گورستان دهکده میشود، جایی که نور و عطر و صدای بال زنبورها میآید. از گردنههای کوهستانی، از شبهای دهکده، از باغ و دشت و نیزار و مرغزار، از میان جنگل انبوه، از پلی که بر روی رودخانه قرار دارد، عبور میکند، به آسمان و درخت و پرنده نگاه میکند و همهی آنچه را میبیند به اشعاری درباره عشق، غم، سرور، خدا، دلتنگی و احساسات ناب انسانی بدل میکند.
هسه، خودش را یک خانهبهدوشِ در حال پرسهزدن معرفی میکند؛ اما برای من که کتابِ «دلتنگیها و پرسهها»ی او را 103 سال بعد از انتشارش میخوانم، او تماشاگری هشیار است که بادقت به جلوههای متکثر هستی نگاه میکند، رنگها، اشکال و نورهای طبیعت او را سرشار میکنند، حتی آن زمان که از غم میگوید؛ به تعبیر خودش، رشتههای غم را به هم میبافد و شعر میسراید.
بخشهایی از شعرها و نقاشیهای هرمان هسه به انتخاب من:
نقاش: هرمان هسه
عبور
رشتههای غمها را به هم میبافم و شعری میشود،
به ماه خیره میشوم و به چشمکهای معنادار ستارگان پاسخ میدهم،
راه شیری کهکشان را دنبال میکنم،
در راه شیری کهکشان غبار ستارگان بر دامنم مینشیند،
اما من بیاعتنا میگذرم
و همچنان به راه خویش ادامه میدهم
مهم نیست به کجا میروم
زیرا مقصدم را
در کوله بارم گذاشتهام و با خود به همهجا میبرم (ص 111)