ماه پیش بود که کتاب «یک اتفاق مسخره» از داستایوفسکی را خواندم؛ کتاب نسبتاً نحیف است: 184 صفحه. حدود دو سه روز در زمانهایی که وقت داشتم خواندم؛ اما از آن موقع تا همینالان بارها به آن فکر کردم.
گاهی انسان دست به کارهایی میزند تا در نگاه دیگران جور خاصی به نظر بیاید، ولی آن کار به نحوی خندهدار و حتی ناگوار و در تضاد با خواسته اولیه فرد پیش میرود. داستان «یک اتفاق مسخره» هم همین است.
روی جلد کتاب، نشر ماهی
سال 1861 در امپراتوری روسیه؛ وقتی نظام رعیتی لغو میشود
داستان در سال 1862 منتشر شده است و اگر ندانیم حوالی آن سالها چه اتفاقی در روسیه افتاد، درک کاملی از داستان نخواهیم داشت. یک سال قبل از این تاریخ یعنی سال 1861 الکساندر دوم دستور لغو نظام رعیتی را میدهد. تا آن زمان بخش عمده جمعیت روسیه که دهقانان بودند باید در زمین مالکان و اربابان کار میکردند و گویی جزئی از املاک و دارایی آنها بودند. همزمان با لغو این قانون که به دهقانان اجازه میداد دو سوم از اراضی کشاورزی دولتی را تحت شرایط خاصی خریداری کنند، زمزمههای اصلاحات بیشتر در نظام دیوانسالاری، بحث رعایت حقوق انسانی زیردستان و احترام به آنها نیز بالا گرفت.
چگونه باورهای سطحی و نمایشی، تاب تغییر را ندارند؟
شخصیت اصلی داستان که «ایوان ایلیچ پرالینسکی» نام دارد در آغاز داستان در یک مهمانی کوچک با حضور دو ژنرال دیگر شرکت میکنند. ایوان ایلیچ که جوانترین مهمان بود با سایرین در زمینه اصلاحات جدید اختلافنظر دارد. او موافق اصلاحات جدید و رعایت حقوق زیردستان است و خودش را مدافع انسانیت و برابری میداند؛ اما دو ژنرال دیگر در آن جلسه چندان موافق تغییرات جدید و اصلاحات نظام اداری نیستند.
این اختلافنظر با یک جمله از میزبان آن مهمانی یعنی «استپان نیکیفورویچ» به پایان میرسد. او به ایوان میگوید: «تاب نمیآوریم.»...