مقامات ارشد ببخشید اساتید عالیقدر دانشکده علوم اجتماعی اصلا خوششان نمی آید که هم درس بخوانی هم کار کنی. پس هیچوقت به هیچکدامشان نگو که چرا گاهی نمی توانی راس ساعت مقرر سر کلاس حاضر شوی یا چرا نمی توانی میان فضای پر تنش عالم خبر و فضای سرد و راکد کلاسها پیوند دهی و خمیازه نکشی!
بیشتر آنها فکر می کنند که این مشکل خودت است! بعضی ها هم البته تشویقت می کنند که از کارت دست بکشی و تا زمان باقی است دختر خوبی شوی و "فول تایم" وقت خود را صرف کسب دانش و جستجوی حقیقت (!) کنی!
اگر عاقل باشی به توصیه هایشان گوش می دهی! لااقل اینطور وانمود می کنی! البته اگر عاقل نباشی باز هم مجبوری که به توصیه هایشان گوش دهی مثل سه نفر شاغل کلاس که دو نفرشان در پایان سومین سال همکلاسی بودنمان دیگر شاغل نیستند! یادم نرود بگویم که دسته دیگری که از هر دو گروه دیگر عاقلترند اصلا ابراز نمی کنند که شاغل اند... اینطوری همه راحت ترند!
درس و کار همزمان مزایای دیگری هم دارد مثلا اینکه همیشه در مرکز توجه هستی! و البته "رهین منت"... سر کار که میروی همه فقط تو را می بینند و لیستی از کارهای پیگیری نشده، آدمهایی که اهل مصاحبه نیستند، گزارشهای معطل مانده به دستت داده می شود و تو می فهمی که حضورت چقدر مهم و اساسی است! حتی گاهی باید در نظر داشته باشی که یک ساعت فاصله بین کلاسهایت را یک دفعه در کتابخانه دانشکده هدر ندهی آن هم زمانی که در آن یکساعت همه کارهای خبرگزاری معطل تو مانده!
این وضعیت در مرکز توجه بودن فقط مختص محل کار نیست در دانشکده هم برخی اساتید توجه ای ویژه مبذول می دارند مدام حواسشان به توست به گزارش کارهایت، به پایان نامه ات، به کم پیدا بودنت! خب! واقعا در مقابل این همه محبت که نمی شود برگشت گفت که لااقل 90 درصد دانشجویان این دانشکده وضعشان از من بدتر است؟ نمی شود قسم خورد که من حتی یک لحظه را در تمام این مدت سپری نکرده ام که دغدغه این کاغذ شش فصلی مزخرف را نداشته باشم. نمی شود گفت این همه به خاطر هیچکس و هیچ چیز نبود! هیچ منفعت شخصی در کار نبود! هیچ چیز...
الان البته این قصه ها قدیمی است. دیگر نه کلاسی مانده نه استادی! نه خبری نه خبرنگاری!... حالا همه این قصه ها فقط شبیه یک درد دل است. درد دلی در پایان چهار سال کار و درس همزمان! یک خداحافظی و یک شروع!